به نام دوست که همیشه سخن از اوست

با سلامی گرم با درودی پاک ُروزگارت بی که با من بگذرد خوش باد.

سینه ام گور بسی خاطره هاست
خاطراتی که نه شیرین بس تلخ
من از این خاطره ها می سوزم و به این درد گران می سازم
بر سرم سایه مهری ننشست. هیچ کس بر دل من راه امیدی نگشود
و کسی ناله برخاسته از رنج مرا گوش نداد
مرغ اندیشه من بال نزد پر نگشود در همان لحظه که خواست بال زند بپرد اوج بگیرد
ناگاه تیر برخاسته از چله دوست بال او بر هم دوخت
اینهمه زخمه ز بیگانه و ضربت زخودی
کلماتیست که هر سطر ز غمنامه من روی آن بنشسته است
بگذار تا من بگذرم از این سخنها
دردم فزون غمنامه تلخم مفصل
بار دگر هم با شما خواهم سخن گفت
دردی دگر رنجی دگر نجوای دیگر
تا آن زمان دست خدا همراهتان باد.

تا خاک نشدی ...

                 

                خاکی باش...

لحظه ها خاطره اند ...

زندگی شوق تمنای همین خاطره هاست

حالشو ببر

اینکه از بی سخنی کشت مرا چیزی نیست
زنده ام کرد به یک حرف قیامت اینست.

دردیست درد عشق که گفتن نمی توان

گفتن نمی توان و نهفتن نمی توان

می خوام برات یه یادگاری بنویسم

گفت : می خوام برات یه یادگاری بنویسم . گفتم:کجا ؟ گفت : رو قلبت . گفتم مگه می تونی ؟ گفت : آره سخت نیست ، آسونه. گفتم باشه .بنویس تا همیشه یادگاری بمونه. یه خنجر برداشت . گفتم این چیه ؟ گفت : سیسسسسس. ساکت شدم . گفتم : بنویس دیگه ، چرا معطلی . خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت . دوست دارم دیوونه. اون رفته ، خیلی وقته ، کجا ؟ نمی دونم . اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده. دوست دارم دیوونه

اما

همیشه در خزان کوچ پرستوها شود آغاز
و بام آسمان می گرید از اندوه    
خزان فصل شکستن ها
 گسستن ها
 بریدنها
خزان را دوست می دارم
و باران را
ولی می ترسم از کوچ پرستوها
زدوریها

گر بیایی دهمت جان گر نیایی کشدم هجر
من که زین هر دو هلاکم چه بیایی چه نیایی.

باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز

عشق

مشکل غمی است عشق که گفتن نمی توان
وین مشکل دگر که نهفتن نمی توان

ما که باشیم که ما را دهد آغوش تو دست؟
با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم.