اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست

سلام
من دارم شروع می کنم 
۴ ماه حدودا مونده
برام دعا کنید
خیلی از مشکلات ام حل می شه

فقط به خاطر تو


دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی
شدم از درد و تنهایی گلی پژمرده و غمگین
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی
تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند
به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی
دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل
درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی
هماره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن
چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی

بی تو تنهای تنهام

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی دانم
که شادی در همه عالم از این خوشتر نمی دانم

ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آئینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران
باز آ که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها بر انگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بیشماران
گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سر خیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران

سمن بویان غبار غم  چو بنشیند ؛ بنشاند
پری  رویان قرار از دل چو بستیزند؛ بستانند
به فتراک جفا دل ها  چو بربندند ؛ بر بندند
ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند؛ بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند؛برخیزند
نهال شوق در خاطر چو بر خیزند؛ بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند؛دریابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند؛اگر دانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارند
ز فکر آنان که در تدبیر در مانند؛در مانند
ز چشم لعل رمانی چو می خندند؛می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند؛می خوانند
چو منصور از مراد  آنان که بردارند؛بردارند
بدین درگاه حافظ را چو می خوانند؛ می رانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند؛ناز آرند
که با آن درد اگر در بند درمانند؛ در مانند
                                                           حافظ 

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا عکس دل ماست در آ‌‌ئینه جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تشنه خون زمین است فلک وین مه نو
کهنه داسی است که بس تشنه درود ای ساقی
بس که شستیم بخوناب جگر جامه جان
نه ازو تار بجا ماند ونه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
                                                              ه. ا. سایه

سلام
والسلام