به مجنون گفت روزی ساربانی
چرا پیوسته در صحرا روانی؟
اگر با لیلی ات باشد سرو کار
بود آن بی وفا با دیگری یار
ز حرف ساربان مجنون بر آشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت:
گمان کردی که من لیلی پرستم !
من آن لیلای لیلی می پرستم
درخت بی ثمر هرکس نشاند
علاج درد مجنون را بداند
چه داند آنکه اشتر می چراند
*گویند درویشی را گفتند چه خواهی
گفت آنکه دلم هیچ نخواهد
و به من نگفت:
زدوستان دورنگم همیشه دل تنگ است
فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است.
*اما به من نگفت
بلبلی که به هر غنچه دلش می لرزد
بهتر آنست که در حسن گلستان نرود
*یه شعروانت باری :
آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع
حیفم آمد که تو را دست خدا بسپارم
و عشق هر جورکی می شود اما زورکی نمی شود