به مجنون گفت روزی ساربانی
چرا پیوسته در صحرا روانی؟
اگر با لیلی ات باشد سرو کار
بود آن بی وفا با دیگری یار
ز حرف ساربان مجنون بر آشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت:
گمان کردی که من لیلی پرستم !
من آن لیلای لیلی می پرستم
درخت بی ثمر هرکس نشاند
علاج درد مجنون را بداند
چه داند آنکه اشتر می چراند

اینقدر حالم خوب بود که با آوازمیخواندم:
بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده ست
نغمه ام دلگیر و افسرده ست
نه سرودی ؛ نه سروری
نه هماوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته ست
یا که خاک مرده بر شهر پاشیده ست
- این چه آیینی ؟ چه قانونی ؟ چه تدبیری ست؟ -
من از این آرامش سنگین و صامت عاصی ام دیگر...
من از این آهنگ آرام و مکرر عاصیم دیگر ...
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی ؛ شوری ؛ نشانی ؛ نغمه ای ؛ فریاد هایی تازه می جویم
من به هر آیین و مسلک ؛ کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر ! ...
من تورا در سینه امید دیرین سال خواهم کشت
من امیدی تازه می خواهم
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
جویبارم من گه تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست
آفتابم من که یک جا یک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز !
جویبارم من که تصویر هزاران پرده بر پیشانیم پیداست
موج بیتابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن ؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه بی آواز ماندن ؟
شهپر ما آسمانی را به زیر چنگ پرواز بلندش داشت !
آفتابی را به خاری در حریم ریشخندش داشت ...
زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما چو بید از باد می لرزید
اینک آن همبستری با دختر خورشید وین همخوابگی با مادر ظلمت
من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد
- زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو
روز نو ؛ اندیشه ی نو
زندگی یعنی غم نو ؛ حسرت نو ؛ پیشه ی نو
زندگی باید سر شار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ خم راهش ز ا لوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یکدم – یک نفس حتی –
ز جنبش وا نماند
گر چه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد !
زندگانی همچنان آب است
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد شد
و بوی گند می گیرد
در ملال آبگیرش غنچه لبخند می میرد
آهوان عشق از آب گل الودش نمی نوشنند
مرغکان شوق در آیینه تارش نمی جوشند
- من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نا دیده فرو می آورم جز مرگ !
من ز مرگ از آن نمیترسم که پایانیست بر طور یک آغاز
بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی آغاز و پایانست

من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کس نشنیده باشد !
من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن
من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن
من تن تازه ؛ لب تازه ؛ شراب تازه ؛ عشق تازه می خواهم

" قلب من با هر تپش یک آرمان تازه می خواهد
سینه ام با هر نفس ؛ یک شوق یا یک در بی اندازه می خواهد "
من زبانم لال ؛ حتی یک خدا را سجده کردن ؛ قرنها او را پرستیدن ؛ نمی خواهم
من خدای تازه می خواهم !
گر چه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گر چه او رونق دهد آیین مطرود و حرام می پرستی را

- من به ناموس قرون بردگیها یاغیم
یاغیم من ؛ یاغیم من !

گو بگیرندم ؛ بسوزندم گو به دار آرزوهایم بیاویزند
گو به سنگ نا حق تکفیر استخوان " شعر عصیان " قرونم را فرو کوبند

- من از این پس یاغیم دیگر ! -

بسکه  بد می گذرد زندگی اهل جهان  
مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند

اگر دلدار من خوارم پسندد پسندم آنچه دلدارم پسندد

 

*گویند درویشی را گفتند چه خواهی
گفت آنکه دلم هیچ نخواهد

و به من نگفت:
زدوستان دورنگم همیشه دل تنگ است
فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است.

*اما به من نگفت

بلبلی که به هر غنچه دلش می لرزد

بهتر آنست که در حسن گلستان نرود

وقتی که می توانی تا اوج پر بگیری
در سایه سار غفلت ننگ است آرمیدن

*یه شعروانت باری :

آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع

حیفم آمد که تو را دست خدا بسپارم

و عشق هر جورکی می شود اما زورکی نمی شود

خانه خرابی سزاوار حباب است

تا بر آب روان خانه نسازد

تنها با یادت خواندم:

خوش آن روزی که این دنیا سرآید
قیامت با قیام محشر آید
بگیرم دامن عدل الهی
بپرسم کام عاشق کی بر اید
چه بی اثر می خندم
چه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم من
چرا عاشق چرا شیدا شدم من.