در پرده شلوغی زندگی ناله ها بر می آید

مست باش ، تا خلوت کوچه های انتظار را ببینی.............

 

 

میدونم که می دونی دوست دارم.... جان

                   تولدت مبارک

همیشه یه نفر که بهم میگه اینو بهش بگو

 

گفتو گو آئین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

*غم فروش

مرد بیگانه به فریاد بلند داد میزد : چه کسی غم دارد غم او را بخرم
هیچ کس زمزمه ای ساز نکرد
هیچ کس ندایی آغاز نکرد
نه بدان روی که غمین کم بود
یا که اصلا غم گم بود
بل بدان روی که هر کس در دل غمهایی داشت بس بزرگ و سترگ
و همگی می گفتند :
چه کسی ثروت آن را دارد که این همه غم را بخرد
مرد بیگانه بپنداشت غلط
که اینجا همگی خوش حالند

رفت تا جای دگر غم بخرد
رفت تا جای دگر غم بخرد

*یک سینه سخن دارم یک گوش مهیا کن

سخن در سینه پنهان و مرا گفتار می سوزد
به گفتن در نمی آید دلم بسیار می سوزد
......
به ناسازی هماهنگم نه در صلحم نه در جنگم
من آن اقرار خاموشم که در انکار می سوزد

به نومیدی امیدم بود اما در شب تردید
خیال خویش را دیدم که در پندار می سوزد
......
مرا در آتش هجران نمی خواهم بسوزانی
دلم از یک نگاه گرم تو ای یار می سوزد

*بی تو با......

بی تو با هر لحظه شب گفتگو دارم هنوز
آن شب عشق آفرین را آرزودارم هنوز
روبرویم بودی و من خیره در چشمان تو
بی تو تصویر تو را در روبرو دارم هنوز ......

از می عشق کهن بودیم آن شب هر دو مست

آن می عشق کهن را در سبو دارم هنوز

دیده نابینا شده مشتاق دیدارم هنوز

مرغ شب خوابید و با یاد تو بیدارم هنوز ......

جواب اون که گفت تو این روزگار خراب چه آدمایی از معرفت حرف میزنن

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

آره تو این روزگار خراب من از معرفت حرف می زنم

تو چی میدونی ... بی خیال ... خیال کردی اگه خودتو معرفی نکنی

من نمی شناسم .... ولی چرا  می شناسم ... ما خیلی چاکریم

ولی اگه خودتو جای من بزاری میفهمی که من هنوز با معرفتم و ....