سکوت

گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟ فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
 گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
 بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
 بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
 دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
 فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش
 بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
 در دامن این تیره شب مرده پرست
 با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
 قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
 دل زنده کنید تا بمیرد نکام
 این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
 برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
 خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
 کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
 محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز اید پیش

 

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقتیست که هر شب  به تو می اندیشم

به تو ، آری به تو ، یعنی به همان منظر دور

به همان سبز ملین ، به همان باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شبی آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

در من انگار یکی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

آه ای خواب گرانسنگ سبکبار شده

تو که بر روح من افتاده و آوار شده

آه ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست ؟

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

خود تماشا گه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه ؛ تویی

عشق من ، آن شبح شاد شبانگاه ؛ تویی

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

                                       عاشقی جرم قشنگیست ، به انکار مکوش

بعضی نمک می خورن نمک دون میشکنن

سگی را لقمه ای هرگز فراموش 

 

نشاید گر زنی صد نوبتش سنگ ......

 

اگر عمری نوازی سفله ای را  !

 

به کمتر چیزی آید با تو در جنگ!!!!!

هر چه بادا باد

مثل کبریت کشیدن در باد  

 

دیدنت دشوار است! 

 

من که به معجزه عشق ایمان دارم 

 

میکشم آخرین دانه کبریتم را در باد 

 

هرچه باداباد......

در شهر صدای پای مردم ایست !

 

که همچنان که تو را می بوسند !

  

طناب دار تو را می بافند......  

 

مردمی که صادقانه دروغ می گویند......