تنها تر از همه

سلام

من میخواستم روز ۱۸ بهمن یه عالمه بگم و بنویسم

ولی ......

فقط گریه کردم گریه گریه و فقط گریه

شاید ......

آه چه تنهایی سخته از همیشه تنها تر تنهای تنها

از همه پر درد تر

و در ظاهر از همه خوشبخت تر

اما ۱۸۰ درجه برعکس اینه

کاشکی می فهمیدی و خبر داشتی......

اگر آسمان  از آن من بود

خورشید از آن تو

اگر شب از آن من بود

 ستاره از آن تو

اما صد افسوس که 


عاشقان تهی دستند !

مردی آن نیست که خنجر از پهلو زنی

مردی آن است که حرف خود رو در رو زنی



ساده می نویسم

کاش مثل بقیه بودم ، مثل اونا زندگی می کردم

خسته شدم از آدمای به ظاهر دلسوز و به باطن زر دوز

اونا فراموش کردن که من چه کارایی واسشون کردم از ۲۰ سال پیش تا حالا

رسم رفاقت یادشون رفته

خداحافظ

از غصه ترکیدم میرم کپه ی مرگم و بزارم

فقط بخاطر شما الان نوشتم

منت نمیزارم آ بد فکر نکنید

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ......

 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

 

نیست یاری که مرا یاد کند

 

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

 

نامه ای تا دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطایی کردم

 

که زمن رشته ی الفت بگسست

 

در دلش جایی اگر بود مرا

 

پس چرا دیده ز دیدارم بست؟

 

هر کجا مینگرم باز هم اوست

 

که به چشمان ترم خیره شده

 

درد عشقست که با حسرت و سوز

 

بر دل پر شررم چیره شده

 

گفتم از دیده چو دورش سازم

 

بیگمان زودتر از دل برود

 

مرگ باید که مرا دریابد

 

ورنه دردیست که مشکل برود!

 

تا لبی بر لب من میلغزد

 

میکشم آه ، که کاش این او بود

 

کاش این لب که مرا میبوسد

 

لب سوزنده آن بدخو بود...

 

نامه

فال اون دختر کولی تو خیابون یادته ؟

گفت دل شیشه ییم رو می شکنی آسون ‚ یادته؟

تو می گفتی که دروغه !‌ ما همیشه با همیم

لحظه ی تلخ جدایی دلامون ‚ یادته ؟

حالا هی نامه ها رو به قاصدک ها می سپارم

می نویسم که هنوزمثل قدیم دوست دارم

قاصدک ها توی دست باد میرن یه جای دور

من تو هر ترانه یی اسمت رو صد بار میارم

حالا که نامه ها رو گم می کنه نامه رسون

نازنینم !‌ به خودت سلام ما رو برسون

نگو یادت نمیاد اون همه حرفای قشنگ

نگو تکرار نمیشن خاطره های رنگ به رنگ

حالا من تو هر ترانه می شکنم هزار دفه

حالا قصه مون شده افسانه ی ماه و پلنگ

تو همیشه دور دوری ‚ من همیشه پا به پات

چشم براه دیدنت ‚ منتظر زنگ صدات

هر جای قصه که هستی این حقیقت رو بدون

یه نفر تا ته دنیا نامه می فرسته برات

حالا که نامه ها رو گم می کنه نامه رسون

نازنینم !‌ به خودت سلام ما رو برسون

 

تا کی ......

                                                                     تا کی باید منتظر آمدن کسی بود ؟!

اصلا چرا سکوت باید تاوان همه ی پر حرفی ها را بدهد ؟!

چند پاییز دیگر مانده به جنون برگ ها ؟!

می خواهم فلسفه نبودنت را به خورد تمام بودن ها بدهم .

می خواهم از نیامدنت  افسانه ی انتظار را بسازم و ویران کنم  ،

و برای تمام سواران سفید پوش بگویم :

که روزی درست در وسط بهشت  چاله ایی پیدا شد و پای آمدنت لنگید .

اصلا نمی دانم چرا آمدنت تبدیل شده به فلسفی ترین آرزو !

انگار سرما در آرزوهایم جریان پیدا کرده

و هر چقدر هم از آمدن خورشید بنویسیم ،

هیچ ، نیامدنی ذوب نمی شود .

سلام

دستامو و جمع و جور کردم که تایپ کنم یه ویلون غمگین و سوزناک گذاشتم

میخوام چند تا درد دل براتون بزارم که بخونین

سلام

بعضی از عزیزان خواسته بودن

از عکس هم تو وبلاگ استفاده کنم ،

چشم

حتما به زودی زود این کارو می کنم

نظر یادتون نره